راهی به سوی✈ خوشبختی
خیلی چیزا برام نا مفهوم شده...خیلی چیزا برام دیگه ارزش نیس فقط یه تصمیمه...
حرفای ادما ازارم میده...
زندگیم خلاصه شده توی درسو دانشگاهی که این روزا ازارم میده...
کجای زندگیممو نمیدونم...
این روزا درگیرم...
خودمو میشناسم و تصمیماتمو گرفتم ولی یه چیزی خیلی ازارم میده اونم اینکه چرا مردم اینقدر قضاوت می کنن...بدون دلیل...
این روزا متنفرم ...حتی از هوای بارونی که حس طراوتو شادابی بهم میداد همیشه...
این روزا خیلی دلتنگم ...دلتنگ سالهای قبل...دلتنگ دوستام...دلتنگ بچگیایی که خاطره ی خوشی ازش ندارم...
این روزا دلتنگ تر از همیشم...
دیروز سر کلاس یهویی حالم گرفته شد ...البته همچین الکیم نبودا...به خاطره حرفای بچه ها ...همشون داشتن از خوشیاشون می گفتن ولی من ساکت بودم...یه لحظه به خودم گفتم خوش به حالشون چقدر خوبه ادم در کنار سختیاش خوشبختیو هم احساس کنه ...
دیروز بعضیا با حرفاشون دلمو شکستن...ناخواسته بود و تقصیر اونا نبود ولی دل من بد جوری شکست...
وسط کلا س به بچه ها گفتم من میرم پارک شمام بیاین...اون موقع احتیاج داشتم تنها باشم...اهنگای رضاصادقیو گوش بدمو گریه کنم...انموقع فقط دلم تنهایی می خواست یه جایی که با خودم باشم فقط....
رفتم به ده دیقه نکشید اونام کلاسو بیخیال شده بودنو اومده بودن...همش می گفتم کاشکی نمیومدن حالا حالا ها...دلم می خواست تنها باشم...هنوزم حالم گرفته...
دلم خوش نیست...به هیچ چیز ...زندگیم خلاصه شده توی درسو درسو درس...حالا خوبه این درس هست وگرنه خیلی احساس بی مصرفی می کردم...
:|
سر کلاس اصول بین کلاس پاشدم رفتم بیرون توی پارک...
دوستام هی می گفتن چته...اخه می تونم چی بهشون بگم!!!
بگم زندگیم رو هواس!
چی بگم؟
به خصوص نرگس...
یه ادم تو داریه...خودش لام تا کام حرف نمیزنه ولی می خواد از جیکو پوک ادم با خبر باشه...
حوصلشو ندارم...
حوصله ی هیچ کسیو ندارم...
حالم خوب نیس...
+هیچ چیزی سر جای خودش نیس...به درک اصلا....
این روزا سکوتو ترجیه میدم به همه چیز...
همش خلاصه شدم توی سکوتو سکوتو سکوت...
بدم میاد از این دنیا و ادماش!
از اون پسرای نکبت که موجودات موزی هستن بدم میاد...
نکبتا...
مردشور همتونو ببرن....
نکبتای عوضی...
بیشتر از همه از خودم بدم میاد...دلم می خواد هر چی فحشه نثار خودم کنم....
زندگیم مختل شده...
+پسره لاشی دیروز سر امتحان مبانی الکتونیک مراقب بود نکبت به همه سوال جواب میداد منم از استاد می پررسیدم سالامو چون بیشترشو بلد بودم...
به دوستامم تقلب میدادم ...
به همه جواب میداد الا من...
فک کرده چه سگی هست که برا من قیافه می گیره منم یه بار سوال کردم دیدم محل نمیده دیگه ازش نپرسیدم همش از استاد می پرسیدم...
بعدشم به دوستم گفته بود جوابت که از روی این دوستت نوشتی(یعنی من) اشتباهه...در حالی که استاد بهم گفت درست نوشتی و خودمم مطمعنم!!!!!!!!!!
لاشی نکبت معلوم نبود با من چه پدر کشتگی داشت...
عوضییییییییییییییییی....
امروز
+امروز از اه رفتم یه بج ایفل کوچیک برای داداشم خریدم میدونستم دوست داره...خوشش اومد ازش:)
++نی نیمونو امروز رفتم دیدم :)خیلیییییییییی نازه...مثه نوزادا نیس که زشت باشه خیلی تپلیو خوشگله...
چشماش درشته چشمو ابرو مشکلی...لباش صورتیه و کوچولو ...سفیده ...لپ داره ...خیلی نازه ...دوسش داشتم:)
هعی روزگار
چقدر مشکلاتم زیاد شدن ...
چقدر هر بار می خندم احساس می کنم که خسته تر از همیشم...
هه
چقدر جالبه که توی زندگیم هیچ پیشرفتی نبوده طی این چند سال...
هه
به پای چی بزارم؟ انتخاب؟ قسمت؟ یا اتفاق ؟!
دارم فقط میرم جلو ...بدون هیچ زمانتی یا پشتیبانی...
مشکلات خانوادم که مشکلات منم هستن یه جور ناجوری داره نابودم می کنه...
خدایا اسمانت چه مزه ایست؟؟؟ من تا به حال همش زمین خورده ام!
ای خدا کرمتو شکر...
...
فکر کردمو تا به ثبات شخصیتی برسم...
نیاز داشتم ...
خودمو گم کرده بودم...
ولی الان...
الان خودمو پیدا کردم...
خدایا شکرت.
دنیام فرق کرده ...البته ن همش بعضی چیزاش...این روزا که با خودم روراست ترم اروم ترم...حقیقتو بهتر دوست دارم برای قانع کردن خوددم...
این روزا کم تر بهم میریزم ولی بیشتر با خودم درگیرم ...
خلاصه که برام دعا کنین...
امروز
+امروز بد از امتجان که خوب دادم تقریبا با زهرا راهی خونه شدیم ...یه کمی که رفتیم زری گفت فاطی میای بریم یه اب میوه ی چیزی بخوریم؟؟ گفتم اوکی منم پول دارم بیا بریم...
رفتیم توی یه مغازه ای که اصلا بهش نمیومد فضای خوشگلی داشته باشه برای نشستن...سفارش دادیم دوتاییمون اب هویجو بستنی با پیراشکیو رفتیم طبقه ی بالا برای نشستن ...
وااای واقعا قشنگ بود اون محیط:)
تاریک تاریک فقط نور سبزو قرمزو زرد بود با یه اهنگ ملایم...وای خیلی قشنگ بود ...کف منو زری بریده بود...دکور خیلی قشنگی داشت...
خلاصه که توی اون فضا خیلی چسبید اون اب هویجو بستنیو پیراشکی کنارش...
کلی عکس سلفی گرفتیم فقط حیف که یه عکس نگرفتم که بزارم وبلاگم:)
ولی خوش گذشت...
دوست داشتم اون محیطو...
دیدمش:(
اما امروز حتی رهگذریم نگاش نکردم...توی دلم گفتم برو گمشو دیگه نمی خوام ببینمت
!!!
مثه همیشه سرعتو کم کرد ...نگاهشو احساس می کنم!
ولی من ن اخم کردم ن نگاه کردم فقط گذشتم مثه خیلی چیزای دیگه...
دلم می خواد زار بزنم به حال خودم...
زار بزنمو زار بزنم تا بمیرم...
خستم...
خیلی خسته...
حالم خوب نبود...
تازه پاشدم از خوابو یه کمی برنج با ماشو اینا مامانم پخت گفت بخور اینا باعث می شه پیچو تاب دلت خوب بشه...
خدا رو شکر خوردم بهتر شد...
شنبه امتحانه و من به خاطره بی حال بودنم هنوز تا نصف جزوه رو بیشتر نتونستم بخونم!!
امشب سعی می کنم تمومش کنم که جمعه هم یه دوره بکنم از روش...
خدا کنه بلد باشم این درس یکی از درسایی که برام خیلی مهمه...
+این روزا همه چیز روی اصابمه حتی این ناخونام که کلی سوهان کشیدم بهشون تا قشنگ بشن...
حوصلم نمی کشه براشون سر وقت می گیرمشون راحت شم ازشون...
از صبح تا حالا هیچی نخوردم به جز یه تخم مرغ کوچولو...
گشنمه ولی می ترسم بخورم دوباره معدم درد بگیره...
+امروز باز یادم رفت نماز بخونم...
کی می شه من دیگه یادم نره رو خدا میدونه!
خدایا کمکم کن...
:)
من فک کرده بودم دیروز دومه خرداده (یعنی روز تولدم)!
دیدم هیچ کسی یادش نیسو خیلی حالم گرفته شد ولی اخر شب که شد دیدم داداشم با جعبه شیرنی اومدو تبریکو از این حرفااا:)
منم خوشحااااااااااال:)
عمه و زنداییم زندگین بهم تبریک گفتن داییم تبریک بهم گفت مینا بهم زنگید تبریک گفت بهم مامانو بابامم مثه همیشه یادشون رفته بود ولی با یاد اوری داداشم بهم تبریک گفتن(اینم خوب باز):)
خلاصه که خیلیا بهم تنبریک گفتنو خیلی خوشحالم از اینکه به یادم بودن:)
اخیشش داشتم دق می کردم به خصوص اگه داداشم یادش نمی موند:)
+برام هیج وقت هدیه مهم نبوده ولی بدم میاد از اینکه کسی به یادم نباشه و اینقدر دل سنگ باشن ادما که برای خوشحال کردن اطرافیانشون یه تبریک ساده نمی گن...
ولی الان خیلی خوشحالم:)
++اقا ی جامعه شناس به شما و مادرتون و برادرتونم تبریک می گم:)
مرسی از اونایی که بهم تبریک گفتن اینجا:)
فعلا
موقع اذان دلگیر تر از همیشست...
+امروز امتحانو بدک ندادم...(خدارو شکر)
دلم پیتزا پیراشکی می خواد این چند روزه باید برم تو فکرشو درست کنم...
دلم...دلم خیلی چیزا رو می خواد که...
کاشکی همه چیز به دست اوردنش به اندازه ی پیتزا پیراشکی راحت بود:(
هعی خداااا
امروز یه روز خوب:)
صبح زود دیدمش:)
از ذوقم نیشم باز شده بودو بسته نمی شد به زور نیشمو بستم تا تونستم از جلوش رد بشم...
قلبم داشت وایمیستاد وقتی از بقلش رد شدم...
تا حالا اینقدر از نزدیک ندیده بودمش:)))
واااای ذوق مرگ شده بودم اون موقع...
همین که ماشینو کرد طرف منو شروع کرد مثه همیشه اروم اروم بره وقتی رد شد انگاری تمام انرژیم تموم شد و پاهام ضعف کرده بود حس می کردم می خوام بخورم زمین...
دست خودم نیس نمی گم عاشقشم ولی یه حس قشنگی بهش دارم...
یه حسی که متفاوت از همهی حساست...
حس می کنم اونم حسش مثه حس منه...
بخدا حسش مثه حس منه ولی...
چقدر بده که دخترا نمی تونن برن خواستگاری:(
من دست خودم نیس تنها کسیه که اینقدر بهش کشش دارم...
اونم منی که اصلا نگا هم نمی کردم به پسرا و محل نمیدادم البته هنوزم نگا نمی کنم حتی به اون ...
شاید اگه می تونستم نگاش کنم می فهمید که منم یه حسایی بهش دارم ولی نمی تونم وقتی می بینمش اصلا نمی تونم نگاش کنم اینقدر سرمو پایین می گرم که فقط پاهامو می بینم...
ولی امروز خیلی حالو هوام خنده دار بود:)
با نرگس که در این باره حرف زده بودم وقتی امروز باز براش گفتم بهم گفت فاطمه خوشحالم که دوست داشتنت اینقدر پاکه که حتی نمی تونی به پسره نگا کنی به عنوان نخ دادن بهش...
نرگس می گفت خیلی ناراحتم که نمی تونم کاری بکنم برات ولی اینو بدون اگه قسمت هم باشین خدا کاری می کنه که بهم برسین...
دیدم راست می گه حتی اگه واقعا عاشقش باشم ولی اگه قسمتم نباشه بهش نمیرسم پس بهتره کاری نکنم تا ببینم قسمت چیه...اصلا اگه بخوام کاریم بکنم نمی تونم چون اهلش نیستم...اصلا می بینمش دستو پامو گم می کنم و ذوق مرگ می شم در حد مرگ...
ای خدا یعنی می شه!؟
مشاوره گفت
گفت با اتفاقاتی که برام تعریف کردی می تونم بگم دوست داره ولی از یه چیزی می ترسه که پا پیش بزاره!!!!!
گفت از چند تا چیز ممکنه ترس داشته باشه...یکی اینکه دوباره جواب ن بشنوه ازت ...یکی اینکه تحصیلاتت بالا تر باشه و از این طریق رد بشه...یکی اینکه شاید از طرف خودش یه مشکلی وجود داشته باشه که جلو نمیاد!
:(
و تاکید داشت که ممکنه از نظر جسمی و جنسی مشکلی هست که جلو نمیاد ....
به خانوم مشاور گفتم پس من چیکار کنم ؟؟؟!!!
گفت تو بهترین کارو کردی که اون روز بهش اینطوری جواب دادی شاید به خاطره همینه که هنوز دنبالته و پاکی تو بهش ثابت شدست...
ولی بهم گفت تو باید صبر کنی چون ن می تونی پا پیش بزاری ن کاره دیگه ای بکنی و ...
صبر باید بکنی تا ببینی قسمت چیه و در کنار صبر کردنت نباید تمام ذهنتو بدی به سجاد و اگه خواستگار خوبی داشتی قبول کنی!!!
بهش گقفتم من چطور چنین کاری کنم وقتی می بینم تنها پسری که میتونم بهش توجه کنم اونه!
گفت این همون دعوای بینه عقلو و احساسه و تو باید سعی کنی با عقلت تصمیم بگیری ن با احساست ...
بهم گفت وقتی می تونی با احساست تصمیم بگیری که خود سجاد پا پیش گداشته باشه اونم ن تنها با احساس بلکه هر دو...
خیلی حرفا زدیم ولی ...
ولی من عجیب دلم به سجاد گره خورده....
شاید اسمش عشق نباشه ولی یه دوست داشتنیه که متفاوته و قشنگ...
نمیدونم چی قراره برام رقم بخوره فقط اینو میدونم که اگه پا پیش نزاره برای همیشه باید یه دوست داشتن پنهانی ته قلبم داشته باشم!:(
هعی خدااا
یعنی می شه ...
:((
++خدایا بازم مشکلات :(
خدایا مشکل داداشم خواهشا حل بشه دوست ندارم غمگین ببینمش...
ولی در کل خوب بود:)
خالم رفته بود یه جایی بعد یه شلوارو لباس دیده بود می گفت برای من قشنگه برام اورده بودو وقتی دیدیم خیلی بهم میاد خریدیم و خیلیم بهم میومد...
امممم
حرف دیگه ای نیس جز دوری ...
این روزا هر چیزی اراده کنم برام جور می شه نا خود اگاه بدون اینکه حتی به کسی بگم و برام جالبه این موضوع:)
تصمیم دارم توی ماه رمضون نمازامو بخونم البته اگه بتونم سر قولم بمونم خوبه...
:"(
دلم می خواد برای یه بارم که شده از ته دل گریه کنم تا اروم بشم...
امروز با بابام بحثم شد منم که مشک اب پشت چشمام شروع کردم گریه کردن ...چیزیم نگفت حتی صداشم بالا نبرد ولی من دیگه اون فاطمه ی قبلی نیستم زود می شکنم زود اشکم در میاد...
زود دلم می گیره...
اون لحظه که گریه می کردم دلم فقط یکیو می خواست مثه مینا که تو بغلش گریه کنم از ته دلممممم
تا اروم بشم ...مثه همیشه هیچ کسی نبود...و تنها مجبور بودم با نفسای عمیق خودمو اروم کنم...
++گند بزنن این زندگیو که هیچ وقت بر وفق مراد نبوده!!!
نمی خوام برگردم بازم به قبل ولی خیلی زود بود برای متنفر شدن ...خیلی زود...
++++دیروز رفتم خونه ی دوستم بدک نبود خوب بود ولی مینا نیومدو من خیلی دلم گرفت:(